او به من می خندد
... روزگاری است در این
گوشه پژمرده هوا
گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
میکنم هرچه تلاش،
او به من می خندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود ...
"سهراب سپهری"
![]()
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۸ ساعت 11:23 توسط محسن
|
عاخر بی سواتی هستیم.