خاطرات سفر
مژده
مژده![]()
صلام بعد از مدت ها بالاخره این پست سفرم هم آماده شد!!!!!!!!!
اولا ممنون از همه کسانی که نزر دادند یه آقایی به نام محمد از وبلاگ پسران آفتاب گفتند که این همه غلط املای خسته کنندست البته خوب از اصمش معلومه که دیگه ما آخر بیصوادهاییم ولی بازم چشم سعی خودمو کردم که تو این مطلب غلط هام رو کم کنم دیگه آقا نیما هم علاوه بر نزرشون کلی با ایشان در مورد نگارش به چت پرداختیم که ایشون هم نکات مهم و خوبی رو بهم گفتن که سعی کردم تو این مطلب ازشون استفاده کنم و بعد هم از آقا محسن که این شعر زیبا رو که از سروده های خودشونه رو گذاشتن و نشون دادند که این اسامی نویسندگان برای تزیین نیست البته افسانه هم خیلی وقته که مطالبی رو آماده کرده و ثبت موقت هم کرده که بزودی انشالله ثبت می شه و حالا اینم از خاطرات سفرم البته خلاسش:
مقسد اولمون تهران بود ساعت های 2و3 بود که به اردستان رسیدیم برای سرف شام و کارهای ضروری و هوا بص نا جوانمردانه صرد بود و ما هم شام را پتو به سر میل نمودیم بعد از اون سالار پسر عمم که خیلی هم وسواسیه می خواست بره دستشویی رفت قسمت مردانه و بعد از سیم ثانیه با یک حرکت سریع از شدت بو به بیرون جهید و گفت اینجا کثیفه من عمرا برم اینجا رفتیم قسمت زنانه دیدیم آنجا بسی تمیز و بی بو که عده ای در آن حوالی چادر زده بودند و سالار هم رفت تو و بعد از چند دقیقه با یک حس سبکی خاصی با ارامش بیرون اومد البته با کمی خجالت که رفته اونجا دستشویی البته مامانم می گفت درست خوندی نوشته بود زنا نه البته نه اینجا با حالت نهی بخوانید بعد از اونجا رفتیم به سمت تهران و صبح رسیدیم تهران اونجا هم باید تا میرداماد شهرک نفت می رفتیم که گرما و دود و ترافیک وشلوغی از یک طرف و طرح زوج و فرد واین همه بزرگراه و اتوبان از طرف دیگر ما رو تا ساعت 3 در تهران علاف نمود و ساعت 3 رسیدیم خونه اقوام و اونجا ناهار خوردیم و ساعت 5 هم به سمت اتوبان قزوین راهی شدیم که اسلا جالب نبود تا به یه استراحت گاهی رصیدیم و از فرط خستگی شب را در انجا اتراق کردیم و اونجا شارژ گوشی هممون تموم شد من گوشی خودم و مامانم رو بردم به نماز خونه تا شارژش کنم که اونجا راهروش بسیار تاریک بود و فقط تو نماز خونه لامپ داشت منم تو راهرو نشسته بودم و گوشی رو زده بودم تو شارژکه مسافران دیگه بیچاره ها هر که می خواست وارد بشه یهو جا می خورد و دم در وایمیساد واز من یه سوالی می پرسید تا بفهمه راست راستی آدمم یا جنی چیزی جالب تر از همه یه خانواده اصفهانی که بیچاره ها فکر کردن من دزد کفشمو یهو یکی به اون یکی گفت کفشاتو بردار اینجا حساب کتاب نداره یهو کفشاتو می برن و کفشاتو بردن و یه نگاهی به من کرد و رفت اون یکی هم از ترس کفششو برد منم از یه طرف بر حال فلاکت بار خود خنده ام گرفته بود و از یک طرف گریه و حالا جالب تر اینکه جفتشون دمپایی پلاستیکی پاشون بود که فکر نمی کنم واسه نو اونا در کل 1000 تومان داده بودن ولی خوب همونم تو بیابون غنیمت بود بعد شارژ گوشی هامون که نصفه شد رفتم بیرون و شب اونجا موندیم و صبح حرکت کردیم وظهر رسیدیم انزلی اونجا رفتیم دریا و نهار هم توی رشت شانسی دیدیم دم یه رستوران شلوغه رفتیم تو و نهار خوردیم که خداییش هم خیلی خوشمزه بود هم خیلی زیاد هم خود افرادی که توی اون رستوران بودند که پدر و 4 تا پسرش بودن البته با یک قیمت واقعا استثنایی که باورمون نمی شد البته من یه شانس بزرگ اوردم که طرف ماهی هاش تموم شده بود و مجبور نبودم چلو ماهی بخورم این قضیه رستوران و گفتم علت داشت که حالا می فهمین تا آخر بخونین بعد از اونجا رفتیم انزلی که واقعا جاده ی زیبا و چشم نواز داشت که البته چند تا عکس هم واستون گذاشتم که البته باید به خاطر کیفیت پایین عکس ها منو ببخشین اخه با موبایل گرفتم و خیلی هاشو تو ماشین و در حال حرکت که خدا پدر اونی که سایبر شات رو اختراع کرد امرزد که خیلی بهمون کمک کرد شب بود که رسیدیم استارا و از خستگی داشتیم حلاک می شدیم تو یه پارک کنار یه دو سه تا دیگه چادر چادر زدیم همین که چشمون گرم شد یه نفر اومد دم چادر و با صدایی نخراشیده گفت کی تو چادر خوابیده مدارکتون رو بیارین وسایلتون رو بزارین تو ماشین آخه اومدن چند تا چادر هارو با چاقو پاره کردن و پول ها و وسایلشون رو بردن ولی ما اینقدر خسته بودیم که حتی بلند نشدیم ببینیم این آقا کی بود بابام هم گفت این حتما خودش تو کار سرقت ماشین می خواد بستر رو براش اماده کنیم تا به کاهدون نزنه ولی من از شدت ترس خوابم نمی برد و بیرون رو زیر نظر داشتم تا صداهایی شنیدم و دیدم یه خانواده دیگه هم داشتن کنار ما چادر می زدن و کمی خیالم راحت تر شد و تا بعد از چند ساعت که تازه در خواب ناز فرو رفته بودک که ناگهان صدای وحشتناکی شنیدم و از خواب پریدم و صدای اره برقی رو شنیدم که داشت بهمون نزدیک می شد از درختچه کنار چادر مون هم رد شد و صدای برخورد شاخه های اون درخت رو به چادرمون شنیدم از ترس پریدم وسط چادر رو بقیه هم از ترس بیدار شدن ومنم با تخمینی که از فاصله ی اون اره برقی تا زمین زده بودم سرمو خم کردم تا به من آسیبی نرسه و هی میگفتم اره برقی که صدای برخورد اونو با چادر شنیدم ولی چادر پاره نشد و لی صدای اون همچنان بهم نزدیک میشد که بابام گفت این صدا ماشین شهداریه داره به درخت ها آب می ده!!! ولی من قلبم همچنان مثل گنجشک میزد
صبح که از اونجا حرکت کردیم دیدیم 50متر اون طرف تر پارکینگ شهرداری بود!!! خلاصه از آستارا هم گذشتیم و رفتیم اردبیل و خوب شهر زیبای بود ولی به زیبایی جاده ی اون نبود روز اول رفتیم شورابیل که واقعا جای زیبا و دیدنی بودیه دریاچه ی بزرگ وزیبا و یک پارک بزرگ و قشنگ که کنار اون ساخته بودند البته زیبایی اصلی مال اون دریاچه بود!!!
روز بعد رفتیم طرف سرعین جای زیبا و دیدنی بود کلا اردبیل و شهرستان های اطرافش خیلی قشنگ بودن به همتون پیشنهاد می کنم که حتما برین و ببینین!!! در مسیر برگشت رفتیم ساحل گیسوم که خیلی زیبا بود و بعد هم رفتیم جنگل فندق لو که خیلیییییییییییییییییی خوکشل بود و دوباره طرفای ظهر رسیدیم انزلی و دوباره تصمیم گرفتیم بریم توی همون رستوران که قبلا بهتون تو ضیح داده بیدم در به در گشتیم ولی پیداش نکردیم تا اینکه بابام رفت از یه نفر ادرس اونجا رو بپرسه که یارو بعد از کلی گله گذاری از یزد و یزدیا که اومدن اونجا و مردم مهمون نواز نبیدن و رستورانشون خیلی غذاش بد بوده گفت ولی من ادرس بهترین رستوران اینجا رو بهتون می دم رفتیم دیدیم او تا وسط خیابون ملت تو صفن گفتیم دن یارو گرم بعد از 30 دقیقه تو صف بودن رفتیم تو و غذا سفارش دادیم و خدایش خیلی بد مزه بود من که با اون همه گرسنگی بازم نتونستم بیش از 5-6 قاشق غذا بخورم بعدشم دقیقا 3 برابر رستوران قبلی حساب کرد تازشم بابام گلاب بروتون بد جور مسموم شد و دیگه وسط راه رفتیم بیمارستان و سرم و مکافاتی دیگه خلاصه رفتیم بریم تهران که جای همگی خالی بارانی بسیار زیبا و دلپذیر در این جاده های سرسبز و خوشکل چالوس در حال باریدن بود که بسیار با حال بود رسیدیم گفتیم می ریم خونه داییم که البته خونه دانشجویی بود و اونم توی کوچه روبروی دانشگاه صنعتی شریف و قتی اومدیم یزد به داییم گفتم خونت خوب بود تازه بهترین حسنش اینه که منم از اول مهر می تونم بیام اونجا آخه روبرو دانشگامونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و یه چیز عجیب تر توی مسیرمون به طرف یزد هم یییییک بارووووونی گرفته بود بارون اینقدر تند بود که کمی دید رو گرفته بود و خیلی از ماشین های سواری سفید از ترس کنار جاده بودن ولی ما به خاطر رنگ جیغ ماشین که از این هیس(املاییش رو نمی دونم درسته یا نه) ما رو تو برفم نمایان و از خطر حفظ می کند!!!!!!!!!!!!![]()
اینم از خلاصه خاطرات مسافرت مون جوووووووووووووووووووووووووونه من نظر بده
می خوام دفعه بعد که اومدم....................................................................... .................................................................................................................................................................................................................................خوب اومدم دیگه بعدا می گم چی کار می خوام بکنم!!!!!!!!!!![]()
![]()
ببخشین اگه یه کم طولانی بود به جونه خودم خیلی خلاصه کرده بودم دیگه این شد!!!!!!!!!!!!!! ![]()
عاخر بی سواتی هستیم.